سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پنج شنبه 94 تیر 18 , ساعت 4:16 عصر

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله

شده بودند . هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و

پشت در خانه مى لرزیدند . پسرک پرسید : ببخشین خانم ! شما

کاغذ باطله دارین؟

کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد

و نمى توانستم به آنها کمک کنم . مى خواستم یک جورى از سر

خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى

دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود . گفتم : بیایین تو یه

فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم .

آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را

گرم کنند . بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به

آنها دادم و مشغول کار خودم شدم . زیر چشمى دیدم که دختر

کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد .

بعد پرسید : ببخشین خانم ! شما پولدارین ؟

نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم : من؟

اوه ... نه !

دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت :

آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره .

آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند

تا باران به صورتشان ش?ق نزند، رفتند . فنجان هاى سفالى آبى

رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت

کردم . بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم .

سیب زمینى، آبگوشت، سقفى با?ى سرم، همسرم، یک شغل

خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند . صندلى ها را از

جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک

خانه مان را مرتب کردم . لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار

بخارى، پاک نکردم . مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم

که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم .

کتاب من منم، تو تو??

ماریون دولن



لیست کل یادداشت های این وبلاگ